هستی نفس مامان وباباهستی نفس مامان وبابا، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 14 روز سن داره
مامانی طیبهمامانی طیبه، تا این لحظه: 33 سال و 10 ماه و 11 روز سن داره
بابایی مرتضیبابایی مرتضی، تا این لحظه: 37 سال و 4 ماه و 1 روز سن داره

هستی فرشته کوچک ما

15 ماهگی عشق مامانی وبابایی

سلام آلوچه من لواشک من خوشمزه مامان دخترم هنوز باورم نمیشه که یک سال وسه ماهه که مادر شدم و تو درکنارمی و وجود نازنینت آرامش بخشه منه مادرشدن حس عجیب وقشنگیه که امیدوارم هرکسی که آرزوی مادرشدن داره هرچه زودتربه آرزوش برسه آمیییییییین.                                        جیگرم شما عاشق گلی وقتی که 7 ماهت بود ومامانی به رحمت خدا رفت هروقت میرفتیم بهشت زهرا و واسه مامانی گل میبردیم شما یه گل میگرفتی دستت وچندساعت...
28 بهمن 1393

دختربازیگوش من

سلام یکی یدونه مامان سلام نازدونه من. فدای پرنسسم بشم که انقدر قشنگ با مامانش حرف میزنه. گلم کلمه های ( ماست و آش ) ومیتونی بگی هروقت گرسنه میشی میگی ( آش بده ) یا میگی ( ماشت بده ).وقتیم خوراکی میبینی میگی ( بَه بَه بده ) مامانی دوغ خیلی دوس داری هروقت ببینی میگی ( دوغخخ ) آخرشو یه جوری میگی نمیتونم بنویسم آلوچه من. همه میوه هارو دوس داری اما به خیار خیلی علاقه داری البته بیشتر دوس داری با دندونات گازبزنی و تیکه تیکه کنی فکرکنم چون صدامیده خوشت میاد. وقتی موز میبینی میگی ( موژ بده ) یعنی من عاشق این ( بده ) گفتنتم هرچی میخوای یه ( بده ) بهش اضافه میکنی. همه غذاهارو میخوری ...
25 بهمن 1393

برای دو عشق زندگیم

اگه شكلات بودی شیرین ترین بودی             اگه عروسك بودی بغلی ترین بودی                           اگه ستاره بودی روشن ترین بودی                                        و تا زمانی كه عشق منی عزیز ترینی .      ...
25 بهمن 1393

یک روز جمعه عالی

امروز بابایی صبح رفت سرکارش چون یه سری کار داشت که تا ساعت دو کارش طول کشید هستی جونم چون خوابش میومد طبق معمول همیشه درحال شیرخوردن بود که بخوابه که بابا مرتضی زنگ زد گفت حاضربشید ناهاربریم بیرون من وهستی ام با خوشحالی سریع لباس پوشیدیم ورفتیم پیش بابایی. رفتیم فرحزاد خیلی خوش گذشت ناهارو اونجا خوردیم وقتی روی تخت نشسته بودیم یه آهنگ شاد در حال پخش شدن بود که هستی خانوم همش وسط بود و در حال نانای کردن مامان فدات بشه که انقدر قشنگ میرقصی مامانی همش در حال رقص وشیطونی بودی توجه همه رو به خودت جلب کرده بودی تا ساعتای 6 بیرون بودیم بعدش برگشتیم خونه دختر خوشگلمم خیلی خسته شده بود توی ماشین خوابش بر...
17 بهمن 1393

مهمونی

دیشب که چهارشنبه بود خونه عموعلی وزن عمو زینب شام دعوت بودیم البته مادرجون وپدرجون وعمه طاهره وعمو رسولم دعوت بودن خیلی خوش گذشت من عاشق مهمونی ام دختر نازمم که توی مهمونی با بچه ها کلی بازی میکنه. اما دیشب یکم خوابت میومد چون ظهر خوب نخوابیده بودی یکم بازی میکردی یکم نق نق میکردی اما وقتی که خوابت پریدویکم سرحال شدی خوب شدی گلم.توی روروئک امیرحسین(پسرعموت) نشسته بودی ومنتظر بودی تا یکی از بچه ها بیاد هولت بده فاطمه (دخترعمت) هولت میداد  نمیدونی چه حالی میکردی بلند بلند میخندیدی. آخه شماکه راه میری نمیدونم چرا با روروئک بازی میکردی ازبس که شیطون و ووروجکی. اگه خدا بخ...
2 بهمن 1393
1